سلام.
اول: عاشقانه ي دل انگيز و زيبايي بود. در بعضي قسمتها هم بسيار قوي بود. مثل: و چشمهايم را باز مي کنم هيچ چيز پيدا نيست حتي شب حتي تاريکي حتي بوسه..... عشق اما پيداست...
جالبه برام که اوايل انشاي زياد قوي اي نداشتي اما الان داري به سطح بالايي از نويسندگي مي رسي. [عشق چه ها که نمي کنه!]
دوم: دلم براي اهواز... با همه ي زشتي ها و بدي هاش تنگ شده!
سوم: مطلب سنگين و زيادي فلسفي اي بود. اينجوري از فلسفه هيچي نمي فهمم.