سلام. این هفته کلی اتفاق افتاد .
1. صدا وسیما منو دعوت کرد برا مصاحبه خیلی با حال بود.
2. تو مسابقات روباتهای فیلم بردار اول شدیم وبرای مرحله ی کشوری داریم مییایم تهران
3. دیگه زود به زود آپ میکنم چون سفارش شده بهم که زو به زود آپ کنم!!!
4. کتاب من او خیلی کتاب جالبی هست
پ.ن1: بعضیا حصودیشون شده بود که تو پست قبلیم اسم خودشون نیست اما اسم بعضی دیگه هست که خیلی هم بی مورد بود
پ.ن3. این جریان نظر دادن با اسم جعلی هم بد چیزی شده ها باید فرصت کنم تا خودم حلش کنم!!!!
پ.ن4. خب دیگه عرضی نیست
راستی کلبه جون هم یه کمی ما رو بتحویلن البته میدونم سرش خیلی شلوغه!!!!
یا حق.....
کلمات کلیدی:
با سلام امروز میخوام یه مطلب سفارشی بنویسم که سفارشش از طرف یه دوست وبلاگی به من داده شده این مطلب در مورد خاطرات سال تحصیلی هست البته من هنوز محصلم وامسال میرم سوم دبیرستان یادمه تو دبستان همیشه جز بچه مثبت های کلاس بودم همیشه هم نفر اول کلاس شیطونی های من از سال اول راهنمایی شروع شد که تازه اولین سالی بود که وارد تیز هوشان شده بودم اولش فکر میکردم اینجا همه خفن بچه مثبتن اما بدش دیدن نه بابا اینا همشون آب زیر کار ها ی توپی هستن منم ازشون یاد گرفتم دیگه یه بار سال اول راهنمایی موقع امتحانات ترم دوم بود با بچه ها قرار گذاشتیم هر کس روی کارت ورود به جلسه ی خودش قسمتی از کتاب تاریخ رو بنویسه بعد نوشته ها رو مبادله میکنیم خیلی حال داد اول گذاشتیم مراقب حواسش پرت بشه بعد کارت ها رو جا به جا کردیم تو اون امتحان هممون بیست شدیم
سال دوم یه بار موبایل دبیر رو از جلوی چشمش برداشتم گذاشتم تو کیفش بیچاره تمام زنگ داشت دنبالش می گشت و از اون جا که به من خیلی اعتماد داشت به من گفت ببین کی برش داشته خلاصه دیگه داشت کار بالا میگرفت که من در کمال مظلومیت به دبیر گفتم مطمئن هستید که تو کیفتون نیست دبیر هم دست کرد تو کیفش دید موبایل اون جاس بیچاره از خجالت رنگش سرخ شد
سال سوم هم برای معلم فیزیک یه آزمایش درست کردم که بهم نمره بده حالا اون وسیله چی بود؟ دوتا سرنگ یکی بزرگ یکی کوچیک که توشون آب بود وبا یه لوله به هم وصل بودن دبیر بیچاره یکی از سرنگ ها رو فشار داد (بزرگه رو) یه دفه سر سرنگ کوچیکه با یه عالمه آب پاشید تو صورتش تغریبان یک حمام کامل بود منم مظلوم بهش گفتم شما باید اون یکی سرنگ رو فشار میدادین
سال اول دبیرستان تو اتاق کامپیوتر بودم یکی از بچه ها کامپیوترش مشکل پید ا کرد سرش رو برد پشت کامپیوتر تا اتصالاتشو چک کنه منم حلقهی کمر بندشو گرفتم کشیدم بد با شدت ولش کردم یه صدای تق خفن داد اونم بهم گفت : نکن از قضا همون موقع دبیر کامپیوتر وارد اتاق شد اونم مث من وسوسه شد رفت کار ونو تکرار کرد دوست بیچاره ی منم که فکر میکرد کار منه دوباره گفت : نکن دبیرمون خوشش اومد دوباره حلقه ی کمر بند دوستمو گرفت اونم عصبانی شد گفت نکن کنه وبرگشت تا یه چیزی به من بگه دید دبیر کامپیوتر جلوش ایستاده بیچاره 2 ساعت تو کف همین موضوع مونده بود
سال دوم دبیرستان زنگ ریاضی بود ما هم گفتیم حال این دبیر رو بگیریم سطل آشغال رو که پر هم بود گذاشتیم بالای در در هم نیمه باز بود دبیر اومد تا در رو باز کرد سطل آشغال چپ شد روسر معلم خیلی حال داد همه ی بچه ها مرده بودن از خنده ولی من ترجیح دادم نخندم
این هم بخشی از خاطرات مدرسه .. خوب بود؟ مدرسه ها هم که متا سفانه دو روز دیگه باز میشه و من دیگه نمیتونم زود به زود آپ کنم
با آرزوی موفقیت برای شما !!!
کلمات کلیدی: