سفارش تبلیغ
صبا ویژن
راهنما

 

دوستان خوبم سلام از این به بعد پست هایی که مینویسیم سه یا چند قسمتی خواهد بود!!!

قسمت اول مال خود خودمه یه چیز تو مایه های دل نوشته و شایدم داستان که لزوما قرار نیست حقیقت داشته باشه، قسمت دوم رو به مسایل دور و بر خودمون اختصاص میدم و قسمت سوم رو بهش میگم قسمت تفکر که مطالبی خاص در آن خواهم نوشت!

 

-----                  ----                      -----                         -----              -----

 

در یک روز

 

با آرامش به سمت آخر کوچه حرکت می کنم صدای ریگ های ریز آسفالت در کف کفشم به گوش می رسد احتمالا مدتهاست این مکان را آسفالت نکرده اند قدیم تر ها که از اینجا به خوبی نگهداری می شد و قدیم تر از آن که انگلیسی ها ساختندش شاید راه پیمایان بیشتری از اینجا عبور می کردند اما در هیچ زمان اینقدر مهم نبوده که من بخواهم از آنجا و پیاده به راه خود ادامه دهم! و تازه چقدر دیر فهمیدم که این راه چقدر طولانی بوده و من درکش نکرده بودم!البته در آن زمان سعی در درک کسی داشتم که در این راه همراهم بود، شاید دوستش داشتنم از اینجا آغاز گردید، شاید هم از همان ابتدا که آمد و سوالی داشت و جوابی از من نگرفت! شاید از آن زمان که با میدان نقش جهان سخن می گفتم و او به من می خندید شاید به همین دلیل بود که بعد ها هم از اینکه به من بخندد هراس داشتم و شاید هم از اینکه برود و دیگر...

به جاده می نگرم گویی انتها ندارد

آن زمان ها این جاده آنقدر کوتاه بود که فرصت نگاه کردن به محبوبم را نیز از دست می دادم و چه زود می گذرد

اگر می توانستم عمق دوستش داشتنم را ذره ای به او نشان دهم شاید فقط یک دوست نبودم و شاید این کوچه را به تنهایی نمی پیمودم و شاید چمن ها سبز تر بود و گل ها سرخ تر 

به انتها ی کوچه می رسم و هنوز در افکار خود غوطه ورم ، باز هم فرصت دیدن را کم ارزش تر از فرصت های دیگر از دست دادم و فرصت فکر کردن را ترجیح دادم

در انتها کوچه به بزرگراهی مخوف منتهی می شود و راه همچنان ادامه دارد......

 

---------- ---------- --------   ---------   ---------   ----------   -----------   ---------

 

بودجه ی تحقیقاتی

 

بعد از کلی تلاش و چند ماه دوندگی من و دوستام در آخر نامه ی تصویب بودجه برای کارای پژوهشیمون رو دریافت کردیم

برای پی گیری مراجعه کردیم و نمیدونید چه اتفاقات جالبی پیش آمد

نامه ای که خودشون به خودشون دادنو سعی کردن پیدا کنن و بعد متوجه شدن که خودشون نامه ی خودشونو گم کردن و بعد تو سیستم های خودشون گشتن و نتونستن نامه ی خودشونو پیدا کنن و در اومدن به ما میگن که بگردیم نامه ی خودشونو که خودشون گم کردنو پیدا کنیم....   مملکته داریم؟؟؟ بعد میگن ما نخبه پروریم! این که عین نخبه کشیه!

 

------ ----------- --------- ----------- ----------- ------------- ---------- ----------- ------

 

قسمت سوم

 

اگر فکر کردید میخوام یه مطلب دیگه ام بنویسم در اشتباهید

بستتون نبود اینهمه خوندید؟

حالا برین نظر بدین تا بعد...

 

 

------------------------------------------------------------------------------

پ.ن1 : شعف مندیم

پ.ن2 : راستی داستان قبلی رو خیلیا پرسیدن، همه بدونن که فقط یه داستان بود

پ.ن3 : سفر و انتظار خیلی سختن هر دو!

پ.ن4: تا بعد شاد باشید

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط شایان 89/12/1:: 9:0 صبح     |     () نظر